از امیرخانی تا مارکز!
من حوصلهی رمان خواندن ندارم. البته یک زمانی میخواندم؛ تو دورهی راهنمایی و اوایل دبیرستان؛ ولی الان نه. بیشتر داستان کوتاه و کوتاهکوتاه میخوانم. حالا مگر چه بشود که انگیزه برای خواندن رمانی در من ایجاد شود؛ برای مثال دست دوست محبوبی ببینم، یا یاری که سلیقهاش را قبول دارم خیلی از آن تعریف کند یا خلاصهی داستان آن را جایی بخوانم و خوشم بیاید یا شخصیت معروفی آن را معرفی کند، یا متن انگلیسیاش را گیر بیاورم و دو زبانه بخوانم و... حتما میگویی پس با این همه راه، باید راه به راه مثلا هفتهای سه تا رمان بخوانی. نه بابا. همهی اینها روی هم رفته باعث نمیشود که گاهی حتی تو دو سال، یک رمان بخوانم. آخرین رمانی که خواندم بیوتن امیرخانی بود. دیگر خودت حساب کن. بگذریم...
یکی دیگر از انگیزهآورها برای من در خواندن رمانی، بردن جایزهی نوبل است در زمانی. (سجع رو حال کن) تو این وادی دو سه سالی است که مارکز چپ و راست دارد روی اعصابم راه میرود تا این که بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، رمان صدسال تنهاییاش را تازه شروع کردهام و تا اینجایش (فصل پنجم) که خوشم آمده.
این روزها هم همهاش به این فکر میکنم که چرا داستانهای ایرانی جایزهی جهانی مثلا نوبل نمیبرند ولی فیلمهای سینماییاش میبرند؟ کسی اگر جوابی دارد لطفا به من هم بگوید. ثواب دارد به خدا. مرسی.
کلمات کلیدی : رمان، امیرخانی، بیوتن، مارکز، صدسال تنهایی، جایزه نوبل